اون زمونا
بچه که بودم میرفتم دبستان شاه عباس که اونموقع ته یه کوچه باریک توی خیابون ابوسعید بود.
بعضی موقع ھا میگفتن فردا لباس نوھاتون رو بپوشین و یه شاخه گل ھم بیارین میخوایم بریم استقبال شاه…!
صبح زود بلند میشدم کت و شلوار میپوشیدم و یه دونه گل از تو باغچه یا از تو فلکه صاجب زمان میکندم و میرفتم مدرسه
و مارو میبردن استقبال اقای شاه…!! معمولا میرفتیم بلوار ملک اباد و کنار خیابون مثل ادم وایمیستادیم و گل و پرچم
دستمون میگرفتیم و فریاد میزدیم جاوید شاه…!! اقای شاه با ماشین خوشگل روباز میومد و برامون دست تکون میداد و میخندید
و ما ھم به اقای شاه میخندیدیم و ذوق میکردیم که اقای شاه رو دیدیم…! نه ھیچکدوممون دنبال ماشینش میدویدیم
نه بھش اویزون میشدیم …! نه دستش رو میبوسیدیم و نه ھی بھش نامه میدادیم که گشنه ایم یا کار نداریم
یا حقوقمون رو نمیدن چون نه گشنه بودیم نه بیکار بودیم و نه حقوقمون رو نداده بودن…!! ھمه خوشحال بودیم…!
اقای شاه خوشحال…ماھا خوشحال…ادما خوشحال…... گربه ھا خوشحال…کلاغا خوشحال…گنجشکا خوشحال …
حتی مورچه ھا ھم خوشحال…!! ماھا خوشحال بودیم چون درس میخوندیم و اغذیه رایگان بھمون میدادن
مثل موز ؛ پرتغال ؛ گلابی سیب لبنانی ؛ انجیرخشک و خرما و پسته و کیک و شیر و شیرکاکو…!!
ادما خوشحال بودن چون حقوق خوب میگرفتن و ھمشون خونه زندگی داشتن تازه خیلی ھاشون پیکان و ژیان و اریا و فولکس داشتن…!
گربه ھا خوشحال بودن چون ادمای خوشحال گوشتای استخون رو تا ته نمیخوردن و ھمیشه برای اونھا توی سطل زباله
یه غذای خوب پیدا میشد….گربه ھا چاق بودن اونموقع ھا…!! کلاغا خوشحال بودن چون توی حوض خونه ھا ماھی قرمز بود
و لب حوض یه قالب صابون…!! گنجشکا و مورچه ھا ھم خوشحال بودن چون ادمای خوشحال سفره نونشون رو لب ایوون
یا توی باغچه تکون میدادن و یه عالمه نرمه نون و برنج سھم اونا میشد…!! خلاصه اینجوری بود دیگه……….!! اینجوری بود….!!
چیه..؟ چرا گریه میکنین…؟ من که چیز بدی نگفتم که…!! چرا بغض کردین لعنتی ھا…!! خُب دیگه نمیگم…اصن ھیچی …
من ھیچوقت بچه نبودم……ھیچی…ھیچی…!! خدایا چرا من الزایمر نمیگیرم تا این چیزا یادم بره…چرا؟
..
نظرات شما عزیزان: